|
خوشحال بود. گفت: «خبر خوشی دارم.» پرسیدم: «چیه؟» گفت: «فردا حرکت می کنیم، میریم گیلان غرب.»
منم خوشحال بودم که می توان با او بروم. اما حرف کشید به شهادت و جدایی من و اصغر.
قبلاً هیچ وقت اصغر اجازه نمی داد به راحتی درباره مرگ خودم و اتفاقاتی که ممکن است برای من بیفتد و باعث دور شدن ما از هم شود، حرفی بزنم. نمی دانم؛ ولی آن شب ساکت نشست تا من هر چه می خواهم بگویم.
حس غریبی داشتم. حرف هایی به زبانم می آمد که هیچ وقت تا قبل از آن بهش فکر نکرده بودم.
گفتم: «دیر یا زود برای من اتفاقی می افته؛ در آن لحظه تو بالای سر من نیستی. بعد خبردار می شی. وقتی آمدی زیاد بی تابی نکن. مبادا منو تنها بذاری. دلم می خواد با من باشی، تا اون وقتی که منو به خاک می سپارین.»
اصغر اما هیچ نگفت. بعد آرام و شمرده یک به یک مراحل بعد از خاکسپاری را همان طور که دوست داشتم برایش شرح دادم.
گفتم: «دلم می خواد بعد از دفن و رفتن مردم، سر خاکم بمونی. زود نرو. تنها نذار ... بعدشم تا تونستی بیا سر خاکم. برایم سوره یاسین بخوان. بدون که صداتو می شنوم ... یادت نره.»
این حرف ها را که می زدم اصغر فقط تماشا می کرد. خودم هم تعجب کرده بودم. حرفم که تمام شد با لحن غم انگیزی گفت: «تو خیال می کنی من تحمل این چیزایی رو که گفتی دارم؟»
ازش خواستم تقاضایم را بپذیرد. اصغر هم در مقابل فقط یک جمله گفت: «از کجا معلوم من زودتر از تو نرم؟